هوراس والپول میگوید: «زندگی برای کسانی که فکر میکنند کمدی و برای کسانی که احساس میکنند تراژدی است.»
شاید بارها اصطلاح هوش هیجانی را شنیده باشید یا با آن آشنا باشید. در کلام ساده و در حد یک جمله ساده گفته میشود؛ همین که شما بتوانید احساسات خودتان را بشناسید و احساسات دیگران را درک کنید شما هوش هیجانی مطلوبی دارید.
در ابتدا به جایگاه تمام بخشها در مغز میپردازیم؛ در انسان، بادامه مغز خوشهای بادامی شکل ازساختارهای به هم پیوسته است که در بالای ساقه مغز نزدیک به انتهای حلقه لیمبیک قرار گرفته است. در هر یک از دو نیمکره مغز یک بادامه قرار دارد که در طرفین سر جای خود قرار گرفته است. بادامه مغز، نقش انسان در مقایسه با نزدیکترین بستگان تکاملی آن یعنی نخستینها تا حدودی بزرگتر است. هیپوکامپ و بادامه مغز دو قسمت مهم مغز بویایی اولیه بودند که در جریان تکامل، موجب پیدایش قشرمخ (cortext) و سپس قشر تازه مخ (Neo cortext) گردیدند. هنوز هم این ساختارهای لیمبیک اکثر کارهای مربوط به یادگیری و به خاطر سپاری را انجام میدهند. تخصص بادامه، نقد مسائل هیجانی است. هرگاه این قسمت از سایر قسمتهای مغز جدا شود موجب بروز ناتوانی چشمگیری درفرد دربرابر سنجش معنای هیجانی وقایع میشود که گاهی اوقات به این وضعیت کوری عاطفی میگویند.
کوری عاطفی چیست؟
شما اگر درموقعیتهای متعدد، شناخت و تسلط مناسبی بر خودتان داشته باشید و بتوانید ارزیابی هیجانی مناسبی از خودتان دریافت کنید تبریک میگوییم شما دچار کوری عاطفی نیستید. در واقع افرادی که دچار کوری عاطفی هستند؛ توانایی ارزیابی هیجانی و تسلط بر خویش را ندارند. بادامه مغز یا آمیگدال، در واقع مخزن اطلاعات عاطفی و هیجانی ما هستند اگر این بادامه از مغز جدا گردد زندگی عاری از معنای شخصی میشود. معنا دقیقا چیزی است که به زندگی انسانها جهت، هدف، ارزش و تعریف میدهد. اینکه انسانها هیچ احساسی درباره احساس خود نداشته باشند میتواند علتهای مختلفی داشته باشد.
تاثیرنبودن بادامه مغز
فقط عاطفه نیست که به بادامه مغز وابسته است، تمام هیجانهای انسان به آن بستگی دارد. حیواناتی که بادامه مغزشان برداشته میشود، پیوندهایشان قطع شده است و فاقد ترس و خشم هستند، میلی به رقابت باهم ندارند و دیگر جایگاهشان را در سلسله مراتب اجتماعی گونه خود درک نمیکنند. ترشح اشک که رفتاری هیجانی و مختص نوع بشر است به وسیله بادامه مغز و ساختاری نزدیک آن به نام شکنج کمربندی تحریک میشود. در آغوش گرفتن، نوازش کردن یا آرام کردن شخص گریان به هر نحو موجب تسکین مغز میشود و گریه فرد را متوقف میکند. بدون بادامه مغز هیچ اشکی بر اثر غم ریخته نمیشود تا به تسکین نیاز داشته باشد. بدین منظور کتاب “آغوش درمانی” اثر “کتلین کیتینگ” کتاب خوبی است که میتوانید درآن با تاثیراتی که آغوش یکدیگر بر روان انسانها دارد آشنا شوید.
بیش از ۴۰ سال پیش ایده سیستم لیمبیک به عنوان مرکز هیجانی ذهن توسط “دکتر پل مک لین” متخصص عصب شناسی مطرح شد. در سالهای اخیر یافتههایی همچون دستاوردهای لودو، مفهوم سیستم لیمبیک را پالودهتر ساخته و نشان داده است که بخشی از قسمتهای اصلی این دستگاه مانند هیپوکامپ در هیجانها نقش مستقیم چندانی ندارد. در حال حاضر نظر غالب این است که مغز هیجانی واحد و مجزا وجود ندارد بلکه چندین سیستم مدار بندی عصبی وجود دارد که تنظیم هیجان خاص را به بخشهایی از مغز منتقل میکند که اگرچه از هم فاصله دارند اما با هم هماهنگ هستند.
عملکرد بادامه مغز و ارتباط متقابل آن با قشر تازه مخ، اساس هوش هیجانی است. هوش هیجانی از دوبخش خودآگاهی و همدلی تعریف میشود. که به ترتیب به تعریف هر کدام از آنها میپردازیم.
خودآگاهی
یک حکایت ژاپنی چنین حکایت میکند:《 روزی سامورایی جنگجو از راهب بزرگی خواست مفهوم بهشت و جهنم را برایش تشریح کند. راهبه با تحقیر به او پاسخ داد آدم بی سر و پایی هستی نمیتوانم وقتم را با امثال تو تلف کنم. سامورایی فریادی کشید و گفت: میتوانم تو را به خاطر این گستاخی بکشم و راهب گفت: جهنم همین است! سامورایی از مشاهده حقیقتی که راهب درباره خشمی که او را در چنگال خود گرفته بود تکان خورد و آرام شد، شمشیر خود را در غلاف فرو برد، زانو زد و از راهب برای این راهنمایی تشکر کرد. راهب گفت: و این بهشت است.》 در واقع هشیاری ناگهانی سامورایی نسبت به حالت تحریک شده خود، نشانگر تفاوت اساسی میان اسیر شدن و آگاه شدن نسبت به چنین اسارتی است.
بسیار برای ما پیش میآید که نسبت به احساسات خود در وهله اول آگاهی نداشته باشیم اما پس از بررسی و شناخت نسبت به احساس واقعی خودمان درباره چیزی هشیار میشویم. روانشناسان برای اشاره به فرایند آگاهی داشتن از فکر، از عبارت ثقیل فراشناخت استفاده میکنند و عبارت فرا خلق، را برای آگاهی نسبت به عواطف و هیجانات به کار میبرند. بعضی از روانشناسان به خصوص دانیل گلمن برای تشریح مداوم توجه فرد به حالات درونی خود اصطلاح خود آگاهی را ترجیح میدهند. خودآگاهی به گونهای از قشر تازه مخ، بخصوص در زمینههای کلامی نیازدارد که توانایی شناخت و معرفی عواطف برانگیخته شده را داشته باشد. خودآگاهی، توجهی نیست که هیجانها بتوانند آن را کنار بزنند و در مقابل آنچه کرده است واکنشی شدید نشان دهند یا آن را تشدید کنند، برعکس حالتی است عصبی که حتی در میان طوفانی ترین احساسات نیزخود را زیر نظر دارد. ویلیام استایرن هنگام توصیف افسردگی عمیق خود، این عملکرد ذهن را تشریح کرده و از آن صحبت کرده است که؛ “گویی نیمه دوم خود را همراه داشتم و گویی یک ناظر همزاد که در جنون جفت خود شریک نشده و قادر است با کنجکاوی بی طرفانه خود شاهد تلاشهای همراه خود باشد.”
خودآگاهی در واقع یک حرکت موازی همراه با ماست، با ما میخوابد، فکر میکند، غذا میخورد و… . جان مایر، روانشناس دانشگاه نیوهمپشایر، که در فرموله کردن نظریۀ هوش هیجانی با پیترسالووی از دانشگاه یل همکاری کرده است میگوید: «خودآگاهی به معنای آگاه بودن از حالت روانی خود و نیز تفکر دربارهی آن حالت است.» میتوان در اینجا گریزی به نظریه تقدم زبان ویگوتسکی بر تفکر داشت که میگوید “زبان اجتماعی به مرور تبدیل به زبان درونی میشود و راهبردهای آن لحظه را برایم بازگو میکند که بدانیم الان در چه وضعیتی قرار داریم، چه احساسی داریم و … .”
خودآگاهی، عملی بی طرفانه و به دور از قضاوت درباره خودمان است. مه یر دریافت که این حساسیت میتواند تا حدودی جهت گیری داشته باشد، از جمله این افکار میتوان به؛ نباید چنین احساسی پیدا کنم، دارم به اتفاقات مثبت فکر میکنم تا رخ بدهند اشاره کرد اما عبارت «به آن فکر نکن» از خودآگاهی کمتری میآید.
نکته بسیار مهم در این است که میان احساس کردن و عمل کردن، برای دگرگون کردن آن تمایز منطقی وجود دارد. اما مه یر دریافت که این دو وجه در راستای یک دیگر عمل میکنند. خودآگاهی بر احساسات تند و قدرتمند، تاثیر فراوانی دارد برای مثال درک این مطلب که احساسی که الان دارم خشم است، احساس آزادی بیشتری به انسان میدهد زیرا نه تنها به او امکان انجام رفتارهای متفاوت مانند عمل در راستای خشم، عمل خلاف جهت خشم، عملی برای تقلیل خشم و … میدهد بلکه به او کمک می کند تا برای رها کردن آن تلاش کند.
مه یر دریافت که افراد برای توجه به هیجانات و احساسات خود و کنار آمدن با آنها به راههای مختلفی عمل میکنند.
خودآگاه: این افراد همانظور که مشخص است، نسبت به حالات روحی خود اگاه هستند، توجه و تمرکز بالایی بر زندگی هیجانی و عاطفی خود دارند، نگاه آنها به احساساتشان روشن و واضح است که این ویژگی به آنها کمک میکند که دیگر خصوصیات اخلاقی و شخصیتی خود را غنی کنند. آنها افرادی مستقل هستند که از سلامت روان خوبی برخوردارند و تمایل دارند نگرش و بینشی مثبت نسبت به خود و زندگیشان داشته باشند. به سرعت میتوانند خودشان را از تلههای روانی که در آن قرار میگیرند نجات دهند. به طور کلی سطح بالای اگاهی آنها به کنترل و تسلط بر هیجانهایشان کمک میکند.
مغروق: این افراد دائماً احساس اسارت دارند و فکر میکنند که از آن خلاصی ندارند، آنها ناپایدارند و نسبت به حالات درونی خود هشیار نیستند، گویی در آنها غرق شده اند، هیچ درایتی به آنها ندارند، مدام احساس مغلوب بودن دارند و هیجانهایشان از دسترس و کنترل خارج شده است.
پذیرا: همانطور که اسم این گروه مشخص است، آنها به احساسات خود آگاهی دارند و مایلند آن حالات را بپذیرند، اما برای تغیر دادن آنها اقدامی به خرج نمیدهند. این افراد به دو دسته تقسیم میشوند: افرادی که حالات و خلق بالایی دارند و انگیزه کمی برای تغییر آنها دارند و افرادی که علی رغم احساس درماندگی و حالات بد، کاری برای آنها انجام ندهند. الگویی مثل افراد افسردهای که در برابر ناامیدی خود تسلیم شده اند.
گیرندگان درونیات
حس تسلط بر خود در برابر هجوم اتفاقات، از زمان سقراط یک امر مطلوب و ارزشمند بوده است. دوبوا فرهیختۀ یونانی باستانی Sophrosyne را که معادل آن “تفکر و هوش در اداره زندگی شخصی” است، تعادل و خرد متعادل ترجمه کرده است. رومیها و کلیسای قدیمی مسیحیت آن را Temperantia خواندهاند که به معنای فک نفس، فرونشاندن هیجانهای افراطی بوده است. هدف دستیابی به تعادل است نه سرکوب کردن هیجانها.
ارسطو میگوید: “احساس مناسب مطلوب است، یعنی احساسی که با موقعیت تناسب دارد. هر گاه احساس به شدت فرونشانده شود، افسردگی و کسالت ایجاد میگردد و هرگاه از کنترل خارج شود، مرضی میگردد. یعنی همان طور که افسردگی ملالت آور است، اضطراب فراگیر، خشم افراطی و انگیختگی، جنون آمیز است.”
کنترل گری
کنترل هیجانات، درمان کننده و در واقع شاه راه بهزیستی هیجانی است؛ نشیب و فرازها چاشنی زندگی هستند، در محاسبات، نسبت احساس مثبت به احساس منفی، نشان دهنده خوشبختی است. لازم نیست برای احساس رضایت کردن از احساسات ناخوشایند دوری کنیم، بلکه نباید بگذاریم احساسات مخرب بدون کنترل و تسلط، جانشین تمام حالتهای روحی ما شوند. در این حالت درماندگی آموخته شده شکل میگیرد که گویی انسان و کنترل او را بر مسائل بیرونی و پیرامونش به صفر میرساند. در این حالت سکون و سرخوردگی رکن اساسی زندگی میشود، بینش کم تر میشود و همه جا رنگ خاکستری پیدا میکند.
با این توصیفات، کنترل خود وسیلهای همیشگی است، بخش عظیمی از جهت زندگی ما در راه نظم بخشیدن به حالات درونی و روانی خودمان است. در هر راهی و هر روشی قرار گرفتن، وسیله است که حالت روانی خودمان را بهتر یا بدتر کنیم. هنر آرام کردن خود، مهارتی اساسی در زندگی است که برخی روان کاوان همچون «جان بالبی» و «دی.دبلیو وینی کات» این عمل را یکی از اساسی ترین ابزارهای روانی میدانند. در واقع نظریه آنان بر این باور است که نوزادانی که از نظر دلبستگی و هیجانی سالم هستند، یاد می گیرند که خود را در مقابل تلاطمهای زندگی به گونهای آرام کنند که مراقبانش با او رفتار کردهاند و با این کار خود را در برابر هجوم اتفاقات و هیجانات مقاوم میکنند.
طرح مغز
طرح مغر و در واقع ساختار مغز به این صورت است، که ما اصولا بر رفتارمان که چه زمانی اسیر احساسات خواهیم شد، یا اینکه چه نوع احساسی پیدا خواهیم کرد، هیچ کنترلی نداریم یا اینکه کنترل اندکی داریم. اما در مورد اینکه این احساسات چه مدت دوام خواهند آورد اطلاعاتی داریم. این وضعیت به اموری مانند افسردگی، اضطراب و خشم جزئی بر نمیگردد؛ زیرا اینها به طور عادی خاتمه خواهند یافت. منظور زمانی است که این حالات به درماندگی، نهایت خط محورشان، سرکشی و غیر قابل کنترل پذیری رسیده باشند، در این حالت نیاز به دارو درمان و یا روان درمانی ضرورت پیدا میکند.
کنترل تکانه
به احتمال زیاد میتوان گفت که اساسیترین مهارت روانی، کنترل تکانه یا مقاومت در برابر تکانه است. این امر اساس تمام خویشتنداریهای هیجانی است. زیرا تمام هیجانها به علت سرشت ذاتی خود، به تکانه برای رفتار و عمل میانجامد. اگر به خاطر داشته باشید ریشه کلمه “emotion” حرکت کردن است. بر اساس رویکرد فیزیولوژی، توان بازداشتن یک تکانه از اینکه به حرکت بیانجامد، به درصد بالایی از فعالیت مغز در متوقف کردن علائم لیمبیک ارسالی به قشر حرکتی مخ، در نیمکره پیشانی ناشی میشود، اگر چه در حال حاضرباید این تفسیر را صرفاً فرضی تلقی کرد.
آزمایشی توسط والتر میشل روان شناس، در خلال سالهای دهه 1960 در محوطه دانشگاه استنفورد آغاز گردید که رد پای کودکان 4 ساله را تا زمانی که از دبیرستان فارغ التحصیل شدند بررسی کرد.
بعضی از این کودکان میتوانسند 15 الی 20 دقیقه (این زمان پایان ناپذیر بود) صبر کنند تا آزمونگر برگردد. آنها برای مقاومت در این راه از روشهای متفاوت و خلاقانهای استفاده میکردند؛ مثلا آواز میخواندند، چشمهایشان را میگرفتند و با دست و پاهایشان بازی میکردند. این گروه به عنوان پاداش دو شیرینی میگرفتند، اما دیگر کودکان درست هنگامی که آزمونگر اتاق را برای انجام کارش ترک کرد، آنها را قاپیدند.
تمایز این کودکان 12 تا 14 سال بعد، زمانی که همین کودکان در نوجوانی بررسی شدند مشخص کننده تفاوت عاطفی و اجتماعی وجود میان این دو گروه بود. گروه مقاوم، از نظر اجتماعی صالح تر بودند، کارآمد و دارای قدرت ابراز وجود بودند، بهتر میتوانستند با ناکامیهای زندگی جلو بروند و کنار بیایند، احتمال اینکه دربرابر فشار روانی اسیب پذیری کمی داشته باشند کم است، به استقبال چالشها میروند، خلاقیت دارند و میتوانند کامرواسازی خود را به قیمت دستیابی به اهداف خود به تاخیر اندازند.
ریشههای همدلی
همدلی بر پایه خودآگاهی بنا میشود، در واقع هر قدر نسبت به احساسات خودمان گشاده تر باشیم، در یافتن احساسات دیگران ماهرتر خواهیم بود. در بیماری alexithymia این افراد هیچ ایدهای درباره خودشان ندارند، وقتی نوبت به شناخت احساسات دیگران میرسد کاملاً ناتوان هستند. درواقع، گویی از نظر عاطفی نفوذ ناپذیرند، این افراد به پیامها و رشتههای عاطفی که از میان کلمات و اعمال افراد به بیرون تراوش میکند، لحن بیان یا تغییری در حالتهای چهره، سکوتی گویا یا لرزشی افشاگر، هیچ توجهی نمیکنند.
این شکست در دریافت احساسات دیگران، یک کاستی اساسی در هوش هیجانی و شکستگی در معنای انسانیت است؛ زیرا در تمام ارتباط ها، سرمنشا اهمیت دادن به دیگران، هماهنگی عاطفی و توانایی همدلی کردن با آنان است.
توانایی شناخت احساسات دیگران، در عرصههای مختلف زندگی ایفای نقش میکند، از فروش و مدیریت گرفته تا دلباختن و پدر و مادر بودن، دلسوزی برای دیگران و فعالیتهای سیاسی.
گویا فقدان حس همدلی است که نبود آن در افراد جامعه ستیز جنایتکار، متجاوز به عنف و متعرض به کودکان مشاهده میشود.
عواطف افراد بیشتر اوقات از طریق نشانههایی غیرمستقیم ابراز میشود. توانایی دریافت کانالهای غیر کلامی، یعنی لحن کلام، حالتهای بدنی، چهره و امثال آن کلید درک احساسات دیگران است. بزرگترین تحقیقی که در مورد درک پیامهای غیر کلامی انجام شده، تحقیق رابرت رزنتال، روان شناس دانشگاه هاروارد و دانشجویان او است. او آزمونی برای همدلی ابداع کرد که نیمکره حساسیت غیر کلامی نامیده میشود و مجموعهای از تصاویر و ویدیویی از یک زن جوان است که طیفی از احساسات را از احساس تنفر گرفته تا عشق مادرانه ابراز میکند.
در آزمایشهایی که بر بیش از هفت هزار نفر در آمریکا و هجده کشور دیگر به عمل آمده است، چنین دیده شده که افرادی که در دریافتن احساسات دیگران بر اساس نشانههای غیرکلامی توانا بودند، انطباق عاطفی بهتری داشتند، محبوبتر، معاشرتی و نیز حساستر بودند. در کل، زنان در ابراز این نوع همدلی بهتر از مردان هستند و افرادی که عملکرد آنان در طول این آزمون چهل و پنج دقیقهای ارتقاء پیدا کرد، نشانه این است که استعداد دریافت مهارتهای مربوط به درک عاطفی را دارند؛ همچنین روابط بهتری با جنس مخالف داشتند پس مشخص است که همدلی در ارتباط زناشویی نقش مهمی دارد.
درست همانطور که ذهن عقلانی در قالب کلمات ابراز میشود، نحوه ابراز احساسات به صورت غیرکلامی است. در واقع وقتی گفتههای فرد با آنچه از طریق لحن صدا، حالات بدنی یا دیگر کانالهای غیر کلامی ابراز میکند هماهنگی نداشته باشد، واقعیت عاطفی خود را در نحوه بیان آنچه که میگوید نشان میدهد و نه اینکه چه میگوید.
تقلید حرکتی خصوصاً در کودکان، مفهوم تکنیکی لغت همدلی (Empathy) است که اولین بار در دهه 1920 توسط ای.بی.تیچنر روان شناس آمریکایی، مورد استفاده قرار گرفت. نظریه تیچنر این است که احساس همدلی از نوعی تقلید جسمانی از درماندگی شخصی دیگر سرچشمه میگیرد که بعدا همان احساسات را در شخص برمیانگیزاد. او به جست و جوی کلمهای بود که از همدردی (Sympathy) متمایز باشد، که به معنای احساس کلی مصیبت و گرفتاری فردی دیگر، بدون شریک شدن در احساسات آن شخص است.
مارتین هافمن معتقد است که ریشههای اخلاقیات را باید در حس همدلی جست و جو کرد؛ زیرا آنچه افراد را برای کمک کردن به قربانیان بالقوه، کمک به کسانی که درد میکشند، کسانی که در خطر هستند یا دچار محرومیت شدهاند و شریک شدن در درماندگی آنان برمی انگیزد، حس همدلی است.
هافمن ادعا میکند که علاوه بر پیوند بی واسطه میان حس همدلی و نوع دوستی در رویارویی شخصی، استعداد مشابهی در زمینه ابراز عواطف همدلانه، یعنی برای قراردادن خود به جای دیگری وجود دارد که افراد را به دنبال کردن اصول اخلاقی معین هدایت میکند.
تفاوت همدلی و هم دردی
اگر غم، ناراحتی و اندوه را چاهی فرض کنیم که انسانها با دچار شدن به هیجانات و احساسات مختلف به دامن آن چاه سقوط میکنند و دیگر هیچ روزنه نوری برای نگرستین و کشف حقایق ندارند، فردی که همدل است با نردبان پله پله از این چاه پایین میرود و شریک لحظههای آن فرد در تاریکی چاه میشود. بدون هر گونه قضاوت و حکم و راه حل دادنی همواره صحبتهای آن فرد را میشوند و از عبارت تو تنها نیستی استفاده میکند. اگر ابرهای سیاه غم و ناراحتی و اضطراب بالای سر آن فرد است او هم به کنار او میرود و در کنار او زیر این ابرها مینشیند. فرد همدل دیدگاههای طرف مقابل را در نظر میگیرد، سعی در توجه به جزئیات رفتاری، شناختی و احساسی طرف مقابل دارد و هیچ گونه نسخه و دلگرمی کاذبی بیرونی نمیدهد. او همه چیز را با مردم احساس میکند و در بطن جامعه حضور دارد.
اما فرد هم درد بالای این چاه می ایستد و کلمات و جملات زرد را از بالای چاه فریاد میزند، فرد هم درد هرگز شریک لحظهها نیست و گویی از بالا نظاره گر اتفاقات و حالات افراد است. با قضاوت دیگران برای انسانها راه حل میگذارد و نسخه میپیچد. فقط درد را، آن هم از دید خودش میشناسد اما هیچ شناختی از جریان احساس درون فرد مقابل ندارد و تنها درباره احساس دیگران نظر میدهد.
به طور کلی اگر همدلی و هم دردی را دو دایره بدانیم، همدلی یک دایره قوی و تو پر با خطوط صاف است اما هم دردی دایرهای ضعیف و تو خالی با خطوط پاره پاره است.
آخرین کلام
به طور کل می توان هوش هیجانی را مجموع میزان خوداگاهی و همدلی دانست که از راههای مختلفی مثل ازمون گاردنر که مجموع استعداد بین فردی و درون فردی است، تست هوش هیجانی بار-ان و تست هوش گلمن میتوان سنجید. هوش هیجانی مشخصه افرادی است که در زندگی واقعی، موفق و کارامد هستند، زندگی زناشویی برپایی دارند و در محیط کار موفق هستند.
- خلاقیت چیست؟ تصور خود را از خلاقیت تغییر دهید - اسفند 1, 1401
- روان شناسی رفتار با نوجوان امروزی - آذر 14, 1401
- هوش هیجانی - مهر 27, 1401
بسیار عالی